۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

روزی روزگاری نهنگی در یک دریاچه ی کوچک نمکی زندگی می کرد که اسمش جیلی بود.

او تنها نهنگ آن منطقه بود و زندگی راحتی داشت و همین امر کمی او را غر غرو و ایرادگیر کرده بود.

یک سال تابستان هوا آن قدر گرم شد که آب دریاچه بسیار گرم شده بود. جیلی آن قدر به زندگی خوب عادت داشت که نمی توانست گرمای آب را تحمل کند.

یک روز ماهی کوچکی که بیشتر عمر خودش را در تنگ ماهی پسربچه ای سپری کرده بود به جیلی گفت: وقتی هوا گرم می شود آدم ها پنکه روشن می کنند و خودشان را خنک می کنند. از آن زمان به بعد جیلی نمی توانست به چیز دیگری غیر از ساخت پنکه فکر کند..

همه ی موجودات دریاچه به جیلی می گفتند: تو خیلی سخت می گیری، به زودی هوا خنک می شه. اما جیلی دست بردار نبود تا پنکه اش را بسازد. وقتی کار ساخت پنکه تمام شد جیلی آن را روشن کرد.

بیچاره بقیه ی ماهی ها؟

پنکه ی غول پیکر امواج بزرگ در آب ایجاد می کرد و این امواج به ساحل دریاچه می خورد و مقدار زیادی از آب دریاچه را خالی می کرد. حالا آب دریاچه بسیار کم شده بود و جیلی باید در آب کم زندگی می کرد.

همه ی ماهی های دریاچه با جیلی دعوا کردند و به او گفتند: تو خیلی بی صبر و خودخواهی.

اما جیلی از حرف های آن ها زیاد ناراحت نمی شد آن چه که بیشتر از همه جیلی را ناراحت می کرد آب کم دریاچه بود که تحمل گرما را سخت تر می کرد.

او دیگر خودش را برای مردن آماده کرده بود و از همه ی دوستانش خداحافظی کرد و از آن ها خواست تا او را ببخشند.

او به آن ها قول داد که اگر قرار باشد دوباره زندگی کند حتماً قوی تر باشد و سختی های زندگی را تحمل کند.

با همه ی این ها جیلی روزای سخت را پشت سر گذاشت و نجات پیدا کرد البته سختی های زیادی هم کشید. وقتی باران بارید دریاچه پر آب شد و هوا هم خنک شد. حالا وقتش بود که جیلی به قولش عمل کند و به همه نشان بدهد که او یاد گرفته که خیلی بی صبر و غرغرو و راحت طلب نباشد.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۹:۰۶
توت فرنگی

 

یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چندتا میمون وسط درختها زندگی میکردند
در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی

بی ادب بود.

همیشه روی شاخه ای می نشست وبه یک نفر اشاره میکرد وباخنده میگفت
اینوببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو وزشته وبعد قاه قاه میخندید.

هر چه مادرش او را  نصیحت میکرد فایده ای نداشت.

تااینکه یک روز درحال مسخره کردن بود که شاخه شکست وقهوه ای روی زمین افتاد.

مادرش اوراپیش دکتریعنی میمون پیربرد.

دکتر اورامعاینه کرد وگفت دستت آسیب دیده  و توباید شیرنارگیل بخوری تا خوب شوی.

 قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند.

اوخیلی خجالت کشید وشرمنده شد وفهمید که ظاهر وقیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره،برای همین ازآن ها معذرت خواهی کرد وهیچوقت دیگران را مسخره نکرد.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۸:۵۰
توت فرنگی

 کنار جاده باریکی یک خانه کوچک قرارداشت ، این خانه متعلق به یک دختر کوچولو بود . در طرف دیگر خانه یک درخت خیلی بزرگ بود و روی این درخت هم یک پرنده زیبا با پرهای سبز و زرد زندگی می کرد .

یک روز پاییزی وقتی باد و طوفان شد ، لانه پرنده کوچولو که روی درخت قرار داشت بر زمین افتاد و باد آن را برد . پرنده زیبا اشک ریزان روی زمین نشست و تخم هایش را اطرافش جمع کرد . گریه اش آنقدر غمناک بود که دل آدم را می آزرد!

با گریه می گفت :(( من به زودی مادر می شوم ، اگرلانه نداشته باشم ، پس کجا بچه هایم را بزرگ کنم و غذا بدهم ! )) دختر کوچولو حرف های او را شنید ، فورا گفت : (( پرنده زیبا ، گریه نکن ، من کلاهم را به تو می دهم تا از آن به عنوان لانه استفاده کنی ، دستکش هایم را هم به تو می دهم تا برای کودکانت لباس زمستانی درست کنی !))

پرنده تشکر کرد و خوشحال و خندان ، کلاه قرمز و دستکش های زیبای دخترک را گرفت و برد تا با آنها لانه و لباس برای بچه هایش درست کند.

پرنده های کوچولو همه از تخم درآمدند ، درخت کهنسال نیز برگ هایش را حفظ کرد تا روزهای آفتابی ، آفتاب تند آنها را اذیت نکند . در عوض پرنده ها نیز برای درخت و دخترک آوازهای زیبا می خواندند.

یک روز باران شدیدی آغاز شد . لحظه به لحظه باران بیشتر می شد . باران لانه پرنده و جوجه هایش را به خطر انداخت ونمی دانستند چه کار کنند ، باز پرنده زیبا به گریه افتاد.دختر کوچولوبا شنیدن صدای پرنده ها از خانه بیرون آمد و فورا پالتوی پنبه ای زمستانی اش را از صندوق در آورد و در کنار اتاقش یک لانه  خیلی گرم  درست کرد و آنها را به آنجا آورد.

درخت تعجب کرد ، از او پرسید :(( پس برای زمستان که بزودی فرا می رسد چه کار خواهی کرد ، تمام لباس های گرمت را از دست دادی ! ))

دختر لبخندی زد و گفت : (( اشکالی ندارد ، در عوض جان پرنده های کوچولو را نجات دادم و حالا خوشحالم .))

باران بند آمد بود و دوباره آفتاب زیبا و گرم هنرنمایی می کرد . درخت با پرنده ها مشورت کرد و پرنده ها قرار شد بروند و هرجا پنبه دیدند مقداری به نوک بگیرند تا لباس زمستانی برای دخترک مهربان درست کنند . همین کار را هم کردند و با جمع شدن مقدار زیادی پنبه و نخ یک دست لباس و یک کلاه و یک جفت دستکش برای دخترک درست کردند .

بدین ترتیب هر سه همسایه با مهربانی و خوبی با یکدیگر زندگی کردند

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۳ ، ۰۰:۲۵
توت فرنگی