داستانک دختر کوچولو و همسایه اش
کنار جاده باریکی یک خانه کوچک قرارداشت ، این خانه متعلق به یک دختر کوچولو بود . در طرف دیگر خانه یک درخت خیلی بزرگ بود و روی این درخت هم یک پرنده زیبا با پرهای سبز و زرد زندگی می کرد .
یک روز پاییزی وقتی باد و طوفان شد ، لانه پرنده کوچولو که روی درخت قرار داشت بر زمین افتاد و باد آن را برد . پرنده زیبا اشک ریزان روی زمین نشست و تخم هایش را اطرافش جمع کرد . گریه اش آنقدر غمناک بود که دل آدم را می آزرد!
با گریه می گفت :(( من به زودی مادر می شوم ، اگرلانه نداشته باشم ، پس کجا بچه هایم را بزرگ کنم و غذا بدهم ! )) دختر کوچولو حرف های او را شنید ، فورا گفت : (( پرنده زیبا ، گریه نکن ، من کلاهم را به تو می دهم تا از آن به عنوان لانه استفاده کنی ، دستکش هایم را هم به تو می دهم تا برای کودکانت لباس زمستانی درست کنی !))
پرنده تشکر کرد و خوشحال و خندان ، کلاه قرمز و دستکش های زیبای دخترک را گرفت و برد تا با آنها لانه و لباس برای بچه هایش درست کند.
پرنده های کوچولو همه از تخم درآمدند ، درخت کهنسال نیز برگ هایش را حفظ کرد تا روزهای آفتابی ، آفتاب تند آنها را اذیت نکند . در عوض پرنده ها نیز برای درخت و دخترک آوازهای زیبا می خواندند.
یک روز باران شدیدی آغاز شد . لحظه به لحظه باران بیشتر می شد . باران لانه پرنده و جوجه هایش را به خطر انداخت ونمی دانستند چه کار کنند ، باز پرنده زیبا به گریه افتاد.دختر کوچولوبا شنیدن صدای پرنده ها از خانه بیرون آمد و فورا پالتوی پنبه ای زمستانی اش را از صندوق در آورد و در کنار اتاقش یک لانه خیلی گرم درست کرد و آنها را به آنجا آورد.
درخت تعجب کرد ، از او پرسید :(( پس برای زمستان که بزودی فرا می رسد چه کار خواهی کرد ، تمام لباس های گرمت را از دست دادی ! ))
دختر لبخندی زد و گفت : (( اشکالی ندارد ، در عوض جان پرنده های کوچولو را نجات دادم و حالا خوشحالم .))
باران بند آمد بود و دوباره آفتاب زیبا و گرم هنرنمایی می کرد . درخت با پرنده ها مشورت کرد و پرنده ها قرار شد بروند و هرجا پنبه دیدند مقداری به نوک بگیرند تا لباس زمستانی برای دخترک مهربان درست کنند . همین کار را هم کردند و با جمع شدن مقدار زیادی پنبه و نخ یک دست لباس و یک کلاه و یک جفت دستکش برای دخترک درست کردند .
بدین ترتیب هر سه همسایه با مهربانی و خوبی با یکدیگر زندگی کردند